Thinking Out Loud

من اون سیبی‌ام که تو هنوز گاز نزدی آٔدم!

Thinking Out Loud

من اون سیبی‌ام که تو هنوز گاز نزدی آٔدم!

۹ مطلب با موضوع «دیگران» ثبت شده است

سیگار

مسائل زیادی بود که باید بهشون فکر میکردم و درموردشون تصمیم میگرفتم اما آره درسته! زندگی زمین فوتبالی نیست که یه توپ دست تو باشه و یه دروازه خالی روبه‌روت که هرجور خواستی تصمیم بگیری و عمل کنی  تا بتونی گل بزنی! 

یه بار این اشتباه رو کرده بودم اما نمی‌خواستم دوباره این کارو کنم...

لذت

دارم فکر میکنم شاید مهم‌ترین سوالی که الان باید بهش جواب بدم اینه که آیا خودم از حرکتی کردن لذت می‌برم؟

 

شاید اینکه  اصلا دنبال انگیزه براش بگردم درست نیست!

میدونم که اگه تصمیم بگیرم پا توی این راه بذارم، برای اینکه بازخوردش رو ببینم، باید بلند مدت بهش نگاه کنم و براش برنامه‌ریزی کنم. 

بنظرم مهم‌ترین سوال الان اینه که اگه حداقل ۵-۱۰ سال آینده، محوریت زندگیم رو بذارم این موضوع، بعدش مثلا توی سن ۳۵ سالگی وقتی برگردم به این سالها فکر کنم، آیا با خودم میگم: «ایول دمت گرم!»

مسائل زیادی هست که باید بهش فکر و رسیدگی کنم اما بنظرم الان این برام اساسی‌ترین پرسش‌‌ه!

 

امید

 

بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند


بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت‌ها گذرد
پیام روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد


ز خشک سال چه ترسی
که سد بسی بستند
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز
و در برابر شور


در این زمانه ی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه‌ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب


تو خامشی که بخواند؟
تو می روی که بماند؟

که بر نهالک بی‌برگ ما ترانه بخواند؟


از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین
بهار آمده
از سیم خاردار
گذشته
حریق شعله‌ی گوگردی بنفشه چه زیباست


هزار آینه جاری ست
هزار آینه
اینک
به همسرایی قلب تو می‌تپد با شوق
زمین تهی‌دست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن، بدان زبان که تو دانی

 

 

پ.ن: اینکه این روزها به هر شعری که اتفاقی برمیخورم، در همین مضمون «تو خامشی که بخواند؟» هست، اتفاقی‌ه؟ انگار روح همه شاعرها بسیج شدن احساس من رو به کار بگیرن و جواب من رو بدن، اما من با منطقم مقاومت میکنم و نمیخوام بپذیرم!

آقای شفیعی کدکنی! پیام شما رو هم گرفتیم! زنده‌باشی استاد!

 

امروز همه‌چیز در دانشگاه عادی بود!

همه درگیر روزمره‌های همیشگی بودند و هیچ صحبتی از اتفاقات نبود!

همه یادشون رفته بود یک هفته چی به سرشون اومد!

تا آخر هفته‌ی پیش، دست و دل کسی به کاری نمی‌رفت و اون احساسات ناشی از تحقیر، سرکوب و خفقان همچنان ادامه داشت!

اما از ابتدای این هفته انگار قبلش هیچ اتفاقی نیفتاده بوده!

حتی در توییتر هم ملت اول درگیر اون آدم بیشعوری شدن که برخورد زننده‌ای با اون کودک داشت، بعد آلودگی هوای تهران، شیوع آنفولانزا، بوی بد تهران و ... به ترتیب اولین مسائلی بودن که موضوع صحبت‌ها رو عوض کرد. البته که هنوز اینترنت سیستان و بلوچستان هم وصل نشده اما کی اهمیت میده؟ حالا هرازچندگاهی کسی تحلیلی ارائه میکنه، نظریه‌ای میده، چهارتا هورا می‌شنوه و دلخوش میشه به همین های و هوهای الکی! چند روز دیگه هم لابد می‌گن بسه دیگه! خسته شدیم! دیگه اینقدر ناامیدانه و ناراحت‌کننده حرف نزنین! 

البته از جنبه‌ی دیگه هم میشه به این موضوع نگاه کرد‌: قدرت زندگی!

یادمه یه بار با یه نفر در کردستان صحبت میکردیم، از زمان جنگ در اونجا پرسیدیم. میگفت جزء عادی زندگی‌مون شده بود و اینجوری نبود که چون جنگه و حتی بمب میزنن بیرون نریم، مدرسه نریم و ... زندگی در همون حالت جریان داشت.

قطعا انتظار ندارم که زندگی‌ها متوقف بشه تا یه اتفاقی بیفته اما حداقل انتظار میره حالا که همه‌ چهره‌ی واقعی اینا رو ا دیدن و با تمام وجود حس کردن، اون دغدغه‌مندی رو در کنار روزمره‌شون داشته باشن. امیدوارم اینطوری باشه تا روزی که اتفاق بزرگی بیفته.

چیز دیگه هم اینکه مطمئن شدم، زندگی حقیقی رو باید در جمع‌های حقیقی دنبال کرد! دنبال آدم‌های حقیقی میگردم!

بله! آنکه یافت می‌نشود آنم آرزوست!

غروب

 

در تکاپویی که در مبارزه‌ی درونی خودم بین انفعال و دست به حرکتی زدن داشتم، به این نتیجه رسیدم که انفعال و بی‌تفاوتی‌ هم‌نسلان من نسبت به جامعه‌شون، ریشه در باور بی‌معنایی زندگی داره.

وقتی زندگی رو عمیقا بی‌معنا بدونی و  معتقد باشی تنها کاری که باید بکنی اینه که سعی کنی خوب زندگی کنی و از زندگی لذت ببری، اینکه بخوای به خاطر دیگران هزینه بدی یا فرصت زندگی رو از دست بدی کاملا خطا به نظرت میاد.

بی‌تفاوتی نسبت به سیاست‌های حاکم در جامعه و شرایط زندگی دیگر افراد، پیامدهای حسِ پوچی و بی‌معنایی زندگی‌ه. شاید حتی برای کسانی مثل من که یه زمانی (نه خیلی دور) ادعای این رو داشتیم که دوست داریم کاری برای بهبود شرایط ایران انجام بدیم، اینکه خودمون رو نسبت به تغییر، ناامید نشون بدیم، باعث میشه که بتونیم تعارضات درونی‌مون رو با خودمون حل کنیم و به این نتیجه برسیم که «حتی اگه من دست به کار بشم، بازم اتفاقی نمیفته» پس برای چی کاری کنم و خودم رو هم به خطر بندازم؟

بنظرم حقیقت اینه که همه‌ی ما آدم‌ها در نهایت خودخواهیم و همه‌ی کارهامون ریشه در خودخواهی‌مون داره. حتی در مفاهیم و مسائلی مثل ایثار، عشق و ... که نمادهای مخالفت با خودخواهی‌‌ه، هر آدمی در نهایت از کاری که میکرده لذت میبرده که حاضر شده انجامش بده! و بعلاوه زمانی به دیگران زور میگه که نمیتونه خودش اون موضوع رو هندل کنه که اینم از خودخواهی میاد! تازه وقتی پرده‌ی دین و دینداری رو کنار میزنی و با خودت و مفهوم دیگه‌ای از زندگی روبرو میشی، این خودخواهیه بیشتر جلوه میکنه و از پشت پرده در میاد. دیگه با هزار نوع بزک-دوزک سعی نمیکنه خودش رو با عناوین دیگه جا بزنه و رک و پوست‌کنده باهات برخورد میکنه.

 

سوالاتی هستن که این روزها ذهنم رو درگیر کردن که در ادامه میگم!

 

 

من-و-تو

امروز ۷ آذرماه روز درگذشت محمد مصدق‌ه. توی یکی از کانال‌ها یه شعری ازش گذاشته بودن که انگار دقیقا محمد مصدق جواب پست قبلی من رو داده. به همین خاطر گذاشتمش:

 

با من اکنون چه نشستن‌ها، خاموشی‌ها
با تو اکنون چه فراموشی‌هاست؟


چه کسی می‌خواهد
من و تو ما نشویم؟
خانه‌اش ویران باد


من اگر ما نشوم، تنهایم
تو اگر ما نشوی،
خویشتنی


از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم؟

 


از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وانکنیم؟


من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می‌خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟
چه کسی
پنجه در پنجه‌ی هر دشمن دون
آویزد

 

دشت‌ها نام تو را می‌گویند
کوه‌ها شعر مرا می‌خوانند
کوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه‌ی اندوه زچیست؟
در تو این قصه‌ی پرهیز که چه؟
در من این شعله‌ی عصیان نیاز،
در تو دمسردی پاییز – که چه؟


حرف را باید زد!
درد را باید گفت!
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخنی از
متلاشی شدن دوستی است،
و بحث بودن پندار سرور آور مهر


آشنایی با شور؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی ـ
ـ یا غرق غرور؟!


سینه‌ام آینه‌ای است
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیانِ تهی ‌دست مرا،
مرغ دستان تو پر می‌سازد


آه مگذار، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی‌ها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پرمهر مرا سرو تهی بگذارد


من چه می‌گویم، آه…
با تو اکنون چه فراموشی‌ها؛
با من اکنون چه نشستن‌ها، خاموشی‌هاست
تو مپندار که خاموشی من،
هست برهان فراموشی من!
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می‌خیزند!

 

 

 

تصمیم گیری

یه سری موضوعاتی هستند که این روزها ذهنم رو درگیر کرده و  دوست دارم درموردشون بنویسم تا بتونم بهتر در موردشون تصمیم بگیرم: انصراف دادن از ارشد و اقدام برای مهاجرت‌ه.

و بعد هم یادم بمونه چرا این تصمیم‌ها رو گرفتم.

 

 

 


 

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت‌،

سرها در گریبان است‌.

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ ‌گفتن و دیدار یاران را.

نگه جز پیش پا را دید نتواند،

که ره تاریک و لغزان است‌.

و گر دست محبّت سوی کس یازی‌،

به اکراه آورد دست از بغل بیرون‌؛

که سرما سخت سوزان است‌.

 

نفس‌، کز گرمگاه سینه می‌آید برون‌، ابری شود تاریک‌.

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت‌.

نفس کاین است‌، پس دیگر چه داری چشم‌

ز چشم‌ِ دوستان دور یا نزدیک‌؟

 

مسیحای جوانمرد من‌! ای ترسای پیر پیرهن‌چرکین‌!

هوا بس ناجوانمردانه سرد است‌... آی‌...

دمت گرم و سرت خوش باد!

سلامم را تو پاسخ‌گوی‌، در بگشای‌!

 

منم من‌، میهمان هر شبت‌، لولی‌وش‌ِ مغموم‌.

منم من‌، سنگ‌ِ تیپا خورده رنجور.

منم‌، دشنام پست آفرینش‌، نغمه ناجور.

 

نه از رومم‌، نه از زنگم‌، همان بیرنگ‌ِ بیرنگم‌.

بیا بگشای در، بگشای‌، دلتنگم‌.

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد.

تگرگی نیست‌، مرگی نیست‌.

صدایی گر شنیدی‌، صحبت سرما و دندان است‌.

 

من امشب آمدستم وام بگزارم‌.

حسابت را کنار جام بگذارم‌.

چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟

فریبت می‌دهد، بر آسمان این سرخی‌ِ بعد از سحرگه نیست‌.

حریفا! گوش‌ِ سرما برده است این‌، یادگار سیلی سرد زمستان است‌.

و قندیل سپهر تنگ میدان‌، مرده یا زنده‌،

به تابوت‌ِ ستبرِ ظلمت نُه‌توی مرگ‌اندود، پنهان است‌.

حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است‌.

 

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ‌گفت‌.

هوا دلگیر، درها بسته‌، سرها در گریبان‌، دستها پنهان‌،

نفسها ابر، دل ها خسته و غمگین‌،

درختان اسکلت های بلورآجین‌،

زمین دلمرده‌، سقف‌ِ آسمان کوتاه‌،

غبارآلوده مهر و ماه‌،

زمستان است‌!

 

پ.ن:‌ این شعر ماندگار اخوان به خوبی ناامیدی، سردرگمی و سرمای این روزها رو توصیف میکنه. باقی حرف‌ها تو ادامه‌ی مطلب!

 

 

بیش از ۷۲ ساعته که اینترنت‌ها قطع‌ه و فقط سایت‌های داخلی قابل استفاده هستن.

۷۲ ساعته که مردم از همدیگه خبر ندارن. کجا چه اتفاقی داره میفته؟

۷۲ ساعته که ارتباط با خارج از کشور قطع‌ه.

توی تجمع‌های اعتراضیِ قبلی هم پیش اومده بود که اینترنت رو قطع کنن ولی برای چند ساعت بود نه چند روز. حتی با vpn به سختی میشد وصل شد.

اما این بار فرق میکرد. روز اول همه فکر میکردن مثل دفعه‌های قبلی‌ه و بالاخره وصل میشه. کسی حرفی نمیزد و همه منتظر بودن. میرفتم توی سایت دانشگاه، نگاه میکردم بچه‌ها وقتی اینترنت ندارن، چیکار دارن میکنن؟ خیلیا هرچند دقیقه‌ یکبار صفحه‌ی مرورگرشون رو رفرش میکردن ببینن آیا اینترنت وصل شده یا نه؟ همه سرشون تو کار خودشون بود و حتی نمی‌دیدم/نمی‌شنیدم که مکالمه‌ای در این باره شکل بگیره. خیلی برام عجیب بود! جوری برخورد میکردن که انگار خیلی عادی‌ه و من داشتم از عصبانیت منفجر میشدم. جوری در مورد مسائل هیچ حرفی زده نمیشد، انگار همه‌ی گفت‌وگوها شنود میشه و حتی حرف زدن با کسی که کنارته هم خطرناکه‌! حتی تلاش کردم با یه سری از بچه‌ها صحبت کنم، که با برخورد سردشون مواجه شدم! برای اولین بار در عمرم داشتم خفقان رو با تمام وجود حس میکردم! فکر کنم شوک حاصل از اتفاقات هم دلیل دیگه‌ای شده بود برای این سکوت‌ها! مثل اوایل زمانی که خبر فوت یکی از عزیزانت رو بهت میدن و بهت‌زده‌ای، حتی گریه هم نمیتونی کنی!

با چند نفر از بچه‌ها صحبت کردم و میگفتم من فکر نمیکردم اینا بتونن همچین کاری کنن. اونا هم گفتن آره خیلییی کار کردن این مدت که تونستن این حرکت رو بزنن.

توی سایت ارشد نشسته بودم، بچه‌ها میومدن توی سایت، چند دقیقه‌ای می‌نشستن با لپ‌تاپ ور میرفتن، بعد پا میشدن میرفتن. ارشدها بیشتر کارهاشون فردی‌ه و اگه نت نباشه نمیتونن کاری انجام بدن. کارشناسی‌ها تو سایتشون ولی همچنان شلوغ بود و نشسته بودن به حرف زدن و انجام گروهی پروژه‌ها.

روز دوم (دوشنبه) که بچه‌ها فهمیده بودن انگار به این زودیا قرار نیست به اینترنت دسترسی پیدا کنن و کارهاشون هم مختل شده بود، کم‌کم شروع کردن به حرف زدن درمورد مسائل و تجمعات پیش اومده و قطعی اینترنت. بچه‌ها زمان‌های بیشتری برای گفت‌وگو صرف میکردن چون نه میتونستن کارهاشون رو انجام بدن و نه اینکه وقت فراغتشون رو تو شبکه‌های اجتماعی بگذرونن. شبکه‌های اجتماعی که توهم با هم در ارتباط بودن و باخبر شدن از همدیگه رو به آدما میداد، دیگه نبود و بچه‌ها که در نبود اینترنت، زمان آزاد زیادی داشتن، شروع کردن به گذروندن تایمشون با همدیگه، صحبت کردن در مورد مسائل و خبر گرفتن از همدیگه. من اما ناراحتی‌ام از اینکه نمیتونم از مردم در دیگر شهرها خبردار بشم بیشتر شد و مدام به این فکر میکردم که چه اتفاقاتی داره در سکوت میفته؟! حداقل با دسترسی آزاد به اینترنت و شبکه‌های اجتماعی، یه جور جریان آزاد اطلاعات و رسانه‌ی مردمی ایجاد شده بود که  افکار عمومی آگاه و خبردار میشدن اما الان این هم نبود!

همه - حتی کسایی که تا الان میخواستن بمونن به هوای اینکه یه کاری برای این کشور کنن! حتی من! - میگفتن دیگه اینجا جای موندن و زندگی نیست و باید در اولین فرصت از این مملکت رفت!

از طرف دیگه بچه‌هایی که میخواستن اپلای کنن هم دچار مشکل شده بودن، بعضا به ددلاین‌ها نرسیده بودن، به قرارهای اسکایپی‌شون با اساتید نرسیده بودن، آزمون‌های تافل و آیلتس کنسل شدن و ...

ترس، دلهره و نگرانی رو میشد توی چهره و کلام همه حس کرد! 

شاید همین‌ها باعث شد که چند نفر از بچه‌های دانشکده فنی بالاخره جرات کردند تا هرچند برای دقایق اندکی توی میدون دانشکده جمع بشن و یار دبستانی بخونن اما با حضور حراست دانشگاه، ترس دوباره تو دلشون افتاد و پراکنده شدن. شاید همین‌ها باعث شد که شنیدیم بالاخره دانشجوها شبونه توی دانشگاه تهران جمع بشن.

 

روز سوم (سه‌شنبه) دیگه بچه‌ها فهمیده بودن وقتی اینترنت نباشه واقعا کاری نمی‌تونن بکنن، حتی بعضا امتحان‌ها و تمرین‌ها کنسل شده بود یا به تعویق افتاده بود. به همین خاطر اغلب، وقتشون رو با دورهمی و گفت‌وگو میگذروندن! خیلی عجیب بود که دیدن آدم‌ها در حال گفت‌وگوهای طولانی برام منظره‌ی غریبی بود. انقدر عجیب که حس میکردم سال‌هاست این فضا رو تجربه نکردم. چی ماها رو این همه در واقعیت از هم دور کرده؟ چی باعث شده فکر کنیم خیلی از همدیگه خبر داریم و با هم در ارتباطیم در حالیکه واقعا اینطور نیست؟

خیلی عجیب بود که می‌دیدم آدم‌ها برای رفتن و رسیدن (البته بیشتر توهم رسیدن) دیگه عجله ندارن! این عجله مخصوصا تو بچه‌های دانشکده‌ی خودمون زیاد دیده میشه. حس میکنم بخش زیادی‌اش به خاطر اینه که آدم‌ها روزانه و با سرعت در جریان اطلاعات و اخبار قرار میگرفتن و هر لحظه میتونستن به صورت آنی ببینن و بخونن چه اتفاقاتی در دنیا داره میفته (توهم به روز بودن) و بعد یه مدت که درگیر این جریان سریع میشن، یه عجله و ترس از عقب موندن از دنیا در وجودشون نهادینه میشه! 

روز چهارم (چهارشنبه) از کنار گروه‌های دورهم بچه‌ها که رد میشدم، گوش تیز میکردم ببینم موضوع بحث چیه. تقریبا ۹۰ درصد جمع‌ها صحبت از مشکلات بود. این شکل‌گیری گفتمان و خارج شدن از فضای مجازی و ورود صحبت‌ها به فضای حقیقی، نکته‌ی بسیار مثبتی بود. 

درسته که قطع کردن اینترنت کاملا محکوم‌ه اما بنظرم باعث شد آدما صحبت‌هاشون رو بیارن توی دنیای حقیقی!

جایی که سال‌هاست آدم‌ها از هم فاصله گرفتن!

سوالی که توی مکالمات خیلیا می‌شنیدم و برای خودم هم به وجود اومده بود این بود که آدم‌ها در گذشته چجوری  با هم صحبت میکردن و اتفاق‌ها رو هماهنگ میکردن؟